روزگار من بشد در انتظار تذكره‌الاولیاء ذكر بایزید بسطامی: پس چون برفت و مدینه زیارت كرد امرش آمد به خدمت مادر بازگشتن. با جماعتی روی به بسطام نهاد. خبر در شهر افتاد اهل بسطام به دور جایی به استقبال شدند. بایزید را مراعات ایشان مشغول خواست كرد و از حق باز می‌ماند. چون نزدیك او رسیدند، شیخ قرصی از آستین بگرفت و رمضان بود. به خوردن ایستاد. جمله آن بدیدند، از وی برگشتند. شیخ اصحاب را گفت: ندیدند. مساله‌ای از شریعت كار بستم همه خلق مرا رد كردند. پس صبر كرد تا شب درآمد. نیم شب به بسطام رفت -فرا در خانه مادر آمد- گوش داشت. بانگ شنید كه مادرش طهارت می‌كرد و می‌گفت: بار خدایا! غریب مرا نیكو‌ دار و دل مشایخ را با وی خوش گردان و احوال نیكو او را كرامت كن. بایزید آن می‌شنود. گریه بر وی افتاد. پس در بزد. مادر گفت: كیست؟ گفت: غریب توست. مادر گریان آمد و در بگشاد و چشمش خلل كرده بود و گفت: یا طیفور. دانی به چه چشم خلل كرد؟ از بس كه در فراق تو می‌گریستم و پشتم دو تا شد از بس كه غم تو خوردم. ذكر فضیل عیاض: نقل است كه در ابتدا به زنی عاشق شده بود. هر چه از راهزنی به دست آوردی، به وی فرستادی و گاه‌گاه پیشِ او رفتی و در هوس او گریستی. تا شبی كاروانی می‌گذشت. در میان كاروان یكی این آیت می‌خواند: الم یأن لِلّذین آمنوا، ان تخشع قُلُوبهُم لِذكر‌الله؟ -آیا وقت نیامد كه این دل، خفته شما بیدار گردد؟-چون تیری بود كه بر دل ِ فضیل آمد. گفت: «آمد! آمد! و نیز از وقت گذشت.» سراسیمه و خجل و بی‌قرار، روی به خرابه‌ای نهاد. جمعی كاروانیان فرود آمده بودند. خواستند كه بروند. بعضی گفتند: چون رویم؟ كه فضیل بر راه است. فضیل گفت: «بشارت شما را كه او دیگر توبه كرد و از شما می‌گریزد چنانكه شما از وی می‌گریزید.» ذكر رابعه عدویه: نقل است كه وقتی خادمه رابعه پیه پیازی می‌كرد كه روزها بود تا طعام نساخته بودند. به پیاز حاجت بود. خادمه گفت: از همسایه بخواهم. رابعه گفت: چهل سال است تا من با حق تعالی عهد دارم كه از غیر او هیچ نخواهم. گو پیاز مباش. در حال مرغی از هوا درآمد، پیازی پوست كنده در تابه انداخت. گفت: از مكر ایمن نیم. ترك پیاز كرد و نان تهی بخورد. نقل است كه یك روز رابعه به كوه رفته بود. خیلی از آهوان و نخجیران و بزان و گوران گرد او درآمده بودند و درو نظاره می‌كردند و بدو تقرب می‌نمودند. ناگاه حسن بصری پدید آمد. چون رابعه را بدید روی بدو نهاد. آن حیوانات كه حسن را بدیدند همه به یك‌بار برفتند. رابعه خالی بماند حسن كه آن حال بدید متغیر گشت و دلیل پرسید. رابعه گفت: تو امروز چه خورده‌ای؟ گفت: اندكی پیه پیاز. گفت: تو پیه ایشان خوری چگونه از تو نگریزند. منطق‌الطیر از حكایت شیخ صنعان: عشق من چون سرسری نیست ‌ای نگار یا سرم از تن ببر یا سر درآر جان فشانم بر تو ‌گر فرمان دهی گر تو خواهی بازم از لب جان دهی ای لب و زلفت زیان و سود من روی و كویت مقصد و مقصود من گه ز تاب زلف در تابم مكن گه ز چشم مست در خوابم مكن دل چو آتش، دیده چون ابر، از توام بی‌كس و بی‌یار و بی‌صبر، از توام بی تو بر جانم جهان بفروختم كیسه بین كز عشق تو بردوختم همچو باران اشك می‌بارم ز چشم زآن كه بی‌تو چشم این دارم ز چشم دل ز دست دیده در ماتم بماند دیده رویت دید، دل در غم بماند آنچه من از دیده دیدم كس ندید وآنچه من از دل كشیدم كس ندید از دلم جز خون دل حاصل نماند خون دل تاكی خورم چون دل نماند بیش ازین بر جان این مسكین مزن در فتوح او لگد چندین مزن روزگار من بشد در انتظار گر بود وصلی بیاید روزگار مختارنامه: در عالم مرگ زندگانی دور است در رنج جهان گنج معانی دور است خوش باش كه دور مرگ نزدیك رسید ناكامی كش كه كامرانی دور است تا رخت وجودت به عدم در نكشند هر كار كه كرده شد بهم در نكشند سر بر خط لوح ازلی‌ دار و خموش كز هر چه قلم رفت قلم در نكشند تا كی ز غم زیان و سودت آخر در سینه و دل آتش و دودت آخر روزی دو درین گلخن پر غم بودی انگار نبوده‌ای چه بودت آخر